از داستانهای جان و خرد
گل صداقت
بشنو از من دارمت از زندگانی یک حکایت
یک حکایت از گل بستان و نام آن صداقت
سالها پیش حکمران و پادشاه یک ولایت
بود یک شهزاده زیرک ، جوانی با کفایت
همسری میجست هر سو با صداقت، با نجابت
تا شود همراه و همدم، در حکومت، در رفاقت
بود خدمتکار قصر نزدیک و سرگرم نظافت
چون شنید این گفتگو را شد به ناگه پر کسالت
دختری داشت نیک و زیبا ، بس نجیب و با ذکاوت
عاشق شهزاده بود ، اما سراپا با متانت
غرق غم در سینه اش شد، غرق احساس حقارت
ما کجا و شه کجا ، از این خبر ما را چه حاجت
چون خبر دادند به مردم ، هر کجا بر هر جماعت
دختران گشتند روان در سوی قصر ازهر مسافت
ای بسی زیبا , بسی دارا , بسی پر از شهامت
ای بسی هم در امید آسمان ، گرم عبادت
روز دیدار آمد و شه گفت سخنها در هدایت
دختران را دانه ای داد تا بکارند با مهارت
دانه در گلدان بکارید و کنیدش بس حراست
آوریدش پیش من شش ماه دیگر در ضیافت
میدهم زیباترین گل را ز مهر خود کرامت
همسرم گردد به گاه سختی و گاه سعادت
چون گذشت شش ماه ازآن روز و رسید وقت قضاوت
آمدند گلهای زیبا ، دختران غرق رقابت
دختر خدمتگزار غمگین و با شرم و خجالت
دانه اش چون گل نکرد از بخت بد یا از لجاجت
گرچه کاشت آن دانه را با مهر و با شور و ظرافت
گرچه روز و شب نمود آن دانه را از جان حفاظت
کرد نگاهی شه به گلها گرچه بی مهر و سخاوت
سوی دختر آمد و دستش گرفت او در نهایت
مانده انگشت بر دهان آن دختران غرق حسادت
کی سزاوار دختر بی چیز و عاری از اصالت
شاه آن دم گفت راز دانه ها را با صراحت
دانه ها بودند عقیم و بی ثمر چون تا قیامت
گفت تنها یک گل است اینجا روا و با لیاقت
بوی مهر آید چو از گلهای زیبای صداقت
ا.ه.ل.ایرانی (اهلی) تیر ماه ۱۳۹۰
コメント