معصومه عطایی
میهن من این زمان پر گشته از درد و بلاست
هر طرف غمنامه ای از ظلم بر معصومه هاست
هر طرف فریاد و دردی ای بسی هم بی دواست
این جنایت ها و هذیان ، پس خدا این دم کجاست ؟
از جوانی شد اسیر با شوهری کو پر خطا ست
وحشی و معتاد ، خیانت پیشه و بس بی حیاست
شادمان شد لحظه ای , شاید از این ذلت جداست
گرچه افسوس چون ستم در تار و پود و ریشه هاست
چون اسید پاشید برویش , زندگی را کی شفاست ؟
کی امید هست چونکه هر دم گفته ایم کار خداست
این ستمها در وطن هر روز چو ننگی آشناست
مردم از هر سو به پا در جستجوی یک هواست
یاد آر معصومه ها را چونکه هر سو نارواست
یاد آر چون آتشی در زیر خاکستر به پاست
ا.ه.ل.ایرانی (اهلی) اسفند ۱۳۸۹
در شهریور ماه سال ۸۹ بعد از آنکه معصومه از شوهرش جدا شد، پدرشوهر معصومه عطایی اصرار میکند که او به زندگی برگردد اما معصومه درخواست پدرشوهرش را قبول نکرد و سرانجام پدرشوهر به خانه معصومه عطایی میرود و از او میخواهد که چشمهایش را ببندد تا هدیهای که برای نوه خود گرفته را به او تحویل دهد. معصومه عطایی چشمهایش را میبندد اما هدیه پدرشوهر اسیدی بود که روی صورت او پاشیده شد و بینایی چشمهایش را از او گرفت
Comments