top of page
Search
laksariamir

مریم صبری


صبری


با نام خدا و دین و نام قرآن

بر جان و تنش رسیده آزار صبری


مزدور کثیف نبوده چو یک انسان

افتاده به جان پاک او چون ببری


بس قصه تلخ که مانده از ما پنهان

هر گوشه چو خفته هموطن در قبری


این شکنجه و تجاوز و این هذیان

از دولت زور و پس گرا و جبری


با وحدت و اتحاد گیرد پایان

آزاده در انتظار ، با بی صبری


این دولت ظلم ، سرنگون از بنیان

پایان برسد هوای تار و ابری


آزرده چو جان پاکشان ، این گرگان

یاد آر زنان شیر دل چون صبری


ا.ه.ل.ایرانی (اهلی) آذر ۱۳۸۹ 



در این شهادتنامه مریم صبری، یکی از تظاهرکنندگان مخالف نتایج انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ ایران، از بازداشت و تجاوزهای جنسی مکرر خود توسط بازجویان در زندانی نامشخص حکایت می‏کند. مریم صبری با پذیرش شرط همکاری و خبرچینی از زندان آزاد می‏شود و بلافاصله ایران را ترک می‏کند.


۲۱٫ روز چهلم ندا، من با جمیعت تظاهرکننده در بهشت زهرا شعار میدادم. شعار ما این بود «ندای ما نمرده، این دولته که مرده»، «حکومت دیکتاتور، استعفا استعفا»، «احمدی حیا کن، مردم رو رها کن». ما گلهایی دردست داشتیم و شعار میدادیم که «برادر ارتشی! بسه برادر کشی». ما به آنها گل میدادیم و گلها را پرپرکرده و به طرف آنان میافشاندیم. آنان با ما کاری نداشتند و فقط ناظر بودند.

۲۲٫ اما در ساعت ۵ یا ۵:۱۵ عصر بود که ناگهان بچهها فریاد زدند «بدوید!». وقتی به پشت سر خود نگاه کردم دیدم که پر از نیروی بسیج و سپاهی است. بیش از صد نفر بودند. من نیز فرار کردم و بعد از کلی کتک خوردن و دویدن، به زمین افتادم. تا به خود آمدم و خواستم فرار کنم دیدم لباس شخصیها من را احاطه کرده‎اند. با باتوم به جان من افتادند. اول کتک زدند و سپس من را با خود بردند. پنج مرد بودند.



۳۰٫ بازجویی چهارم مانند دفعات قبل آغاز شد. بازجو همان سوالهای گذشته را پرسید. سپس گفت، «ظاهراً نمیخواهی حرف بزنی، نه؟» وقتی دید که من هیچ نمیگویم، گفت، «نمیخواهی راه بیایی، نه؟» من باز چیزی نگفتم. او گفت، «بسیار خوب، باشد. رأی خود را میخواستی؟ من نیز آمده‌ام تا رأی تو را پس بدهم. الان پس میدهم، ببین خوب است یا نه؟» احساس کردم که آن مرد شانه‌های من را محکم در دست گرفت. هنگام کتک زدن من هرگز من را آنچنان محکم نمی‎گرفت. من را از روی صندلی بلند کرده و به زور لباسهای من را درآورد. جیغ میزدم، گریه و التماس میکردم. به هر چه میشناخت او را قسم میدادم. میخندید و میگفت، «من خدا و پیغمبر ندارم. بی‌خود خود را اذیت نکن». باز گریه میکردم و میگفتم، «تو را به خدا، باشد، هرکاری بگویید می‎کنم». میگفت، «نه دیگر! اول راه نیامدی، حالا میخواهم رأی تو را بدهم. چرا ناراحتی. چرا گریه میکنی؟ گریه ندارد. پررو بودی. رأی خود را میخواستی، من نیز با پررویی رأی تو را پس میدهم. گریه نکن».

۳۱٫ اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد. او به من تجاوز کرد. من تقریباً نیمه بیهوش بودم که من را به سلول برگرداندند. نگهبانان طوری برخورد میکردند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. نمیدانم چه مدتی گذشت. برای من هر لحظه آن مانند یک سال گذشت.

۳۲٫ پنجمین بار بازجوی جدیدی داشتم. او نیز همان سئوالات قبل را دوباره تکرار کرد. سپس گفت، «مثل این که دهان تو باز نمیشود. خیلی خوب. ما نیز با تو مانند خودت برخورد میکنیم». لباسهای من را درآورد. مانند گذشته من جیغ و داد میکشیدم و او میخندید و فحش میداد و میگفت، «اگر اینجا خود را هم بکشی، کسی صدای تو را نمیشنود. زیاد خودت را اذیت نکن». به این صورت برای دومین بار مورد تجاوز قرار گرفتم. بعد من را به سلول فرستادند. من اول به دستشویی و سپس به سلول خود رفتم.


۳۳٫ عین همین اتفاق در بازجویی ششم نیز افتاد. تنها با این تفاوت که من دیگر تضرع و گریه نکردم. بازجو میخندید و میگفت، «چرا التماس نمیکنی؟ گریه کن، شاید تو را ول کنم. گریه کن! گریه کن! شاید تو را ول کنم. شاید دل من برای تو بسوزد». بعضی وقتها انسان میداند که چه اتفاقی قرار است برای او بیفتد، اما دیگر برای او اهمیت ندارد. من آن حالت را داشتم. نه گریه میکردم و نه التماس. دوباره من را به سلول خود برگرداندند.

۳۴٫ بار آخر که من را به بازجویی بردند، بازجو مانند گذشته سئوالهایی را پرسید و سپس به من تجاوز کرد. چشمبند من را باز کرد، روبروی من نشست و من صورت او را دیدم. گفت، «می‌خواهی بروی بیرون؟ میخواهی زنده بمانی؟» من نیز گریه میکردم و میگفتم، «بله. باشد، بگو چه بکنم؟ هر چه شما بگویید میکنم. فقط بگذارید بروم. یا بکشید یا بگذارید [از اینجا] بروم. دیگر اینطوری من را اذیت نکنید». میخندید و میگفت، نه، تو را نمی‎‎کشیم فعلاً! تو را آزاد میکنیم. ولی شرط دارد و شرط آن این است که باید هرجایی که ما میگویم بروی و بیایی و هرکاری که ما میخواهیم انجام بدهی. در مورد قضایای اینجا نیز نباید با هیچ کس بیرون از زندان حرف بزنی. اگر حرف بزنی، ما سر تو را زیر آب میکنیم و نمیگذاریم زنده بمانی. ما مدام دنبال تو هستیم و تو را تعقیب میکنیم. نمیگذاریم قسر در بروی. دست از پا خطا کنی، زنده نمیمانی. مثل خیل افراد دیگر که مردند و هیچکس نفهمید، تو نیز میمیری». من گریه میکردم و میگفتم، «باشد. چشم. فقط بگذارید بروم!» بعد تهدید کرد و گفت، «مدیون من هستی. اگر بروی مدیون ما هستی و باید هرکاری بگوییم انجام بدهی».

۳۵٫ بعد بازجو گفت که من را به دادگاه خواهند برد و باید برای آن آماده باشم و افزود اگر «دختر خوبی» باشم، دادگاه به نفع من تمام خواهم شد و اگر «دختر بدی» باشم، اصلاً به دادگاه نخواهم رسید.

۳۶٫ به این صورت من آزاد شدم؛ آزادی مشروط به همکاری با آنها. در آخر من گفتم، «باشد. من هرچه شما بگویید، میکنم. ولی به من فرصت دهید تا خوب شوم». خندید و گفت، «تو خوبی، فقط کمی بدنت درد میکند. کمی هم کوفتگی و استخوان درد و شاید هم در رفتگی استخوان داری! اینها چیزهای مهمی نیست. هنوز زندهای!» گفتم که خوب است، باشد. بعد قرار بر این شد که من با آنها همکاریکنم. در تظاهرات شرکت کنم، عکس و فیلم بگیرم. با بچه‎ها آشنا شوم و تلفن آنها را بگیرم و به آنها بدهم. اما من دیگر نه در تظاهرات شرکت کردم و نه با آنها همکاری کردم.


۳۷٫ من را به سلول بردند. نمیدانم چه مدت گذشت تا اینکه به دنبال من آمدند و من از پلههایی که در روز اول پایین رفته بودم، دوباره بالا آمدم. هوای تازه به مشام من خورد. دانستم در یک محیط باز هستم. بعد سوار ماشینی شدیم و من را در پارک چیتگر آزاد کردند. غروب بود و هوا به تاریکی میرفت. فکر کنم که روز ۲۳ مرداد بود.

بعد از آزادی

۳۸٫ بعد از آزادی، سه و یا چهار بار به موبایل من زنگ زدند. من دو سیم کارت داشتم. فکر میکردم آنها فقط شماره یکی از آنها را دارند. بازجو به من زنگ زد و گفت، «به تو زنگ میزنیم و ساعت دقیق را میگوییم که به جایی بیایی». پرسیدم به کجا و جواب داد، «به تو مربوط نیست. وقتی لازم باشد، خودمان به تو خبر میدهیم». بعد تهدید کرد و گفت که گوشی را خاموش نکنم، در دسترس باشم و به تلفن جواب بدهم. در آخر گفت، «ما با تو هماهنگ میکنیم و به دنبلا تو میآییم. با تو کار داریم».

۳۹٫ من بسیار ترسیدم. موبایل را خاموش کردم و سیم کارت را به دور انداختم. بعد از آن تقریباً نصف شب بود که به موبایل دیگر من زنگ زدند. من اصلاً انتظار نداشتم که با آن گوشی تماس بگیرند. بازجو گفت، «فکر کردی میتوانی از دست ما قسر در بروی؟» گفتم که گوشی من خراب بود. شروع کرد به فحش دادن و گفت، «بهانه نیاور!» من ادامه ندادم و گوشی را خاموش کردم. چند روز بعد گوشی را روشن کردم تا شماره یکی از دوستان خود را بردارم. تا گوشی را روشن کردم، زنگ خورد. همان فرد بود و شروع کرد به فحاشی و گفت، «چرا گوشی را خاموش کردی؟ چرا جواب ما را نمیدهی؟ معلوم هست کجایی؟ چرا خانه نرفتی؟ من را میپیچانی؟ فکر نکن ما با تو شوخی داریم یا شوخی میکنیم». گوشی را خاموش کردم و سیم کارت را نیز دور انداختم.

۴۰٫ دو روز بعد، من ایران را به قصد ترکیه ترک کردم. به «کمیساریایی عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان» رفتم و در خواست پناهندگی دادم.


۴۱٫ نمیدانم مسئول دستگیری من چه کسانی بودند. بعد از آن که از زندان بیرون آمدم یک مصاحبه تلویزیونی کردم بعد از این مصاحبه، مقامات دولتی در مقالهای پذیرفتند که سپاه مسئول دستگیری من بوده است.

۴۲٫ وقتی به ترکیه رسیدم، آنها پدر و برادرم را دستگیر کردند. دادگاه انقلاب اسلامی برای پدرم احضاریهای فرستاده بود و از او خواسته بود تا در دادگاه انقلاب حاضر شود. اطلاع ندارم که به دادگاه رفت یا نه. پنج سال است که با پدرم رابطه ندارم و او را ندیده‌ام. من از طریق پسرعمه خود که به وسیله ایمیل با او در تماس بودم، از این موضوع اطلاع یافتم. الان چند وقت است که از پسر عمه‎ام نیز خبری نیست. او نوشته بود که پدر و برادرم را شدیداً تهدید کردند تا از من بخواهند دوباره به ایران بازگردم و در صدا و سیما اعلام کنم که دروغ گفتم و هیچ تجاوزی به من نشده است.

0 views0 comments

Recent Posts

See All

نیکا

Comments


bottom of page