لوا خانجانی
از دولت زور چه شد به کس ارزانی
تا بهتر از آن رسیده بر خانجانی
هر گوشه میهن است پر از ویرانی
نالان همه از گرانی و بی نانی
کی بوده روا لوا شود قربانی
در دست پلید حاکم شیطانی
بنگر تو به او اگر که یک انسانی
هم میهن توست لوا و یک ایرانی
افتاده به بند کنون به این آسانی
کی بوده ولی نشان بی ایمانی
در بند فتاده شوهرش میدانی ؟
ای بیخبران این که نبود پنهانی
از دولت زور چه شد به کس ارزانی
تا بهتر از آن رسیده بر خانجانی
ا.ه.ل.ایرانی (اهلی) آبان ۱۳۹۱
اجرای حکم لوا خانجانی شهروند بهایی محروم از تحصیل
لوا خانجانی شهروند بهایی، امروز جهت گذراندن ۲ سال حبس تعزیری خود را به زندان اوین معرفی کرد.لوا خانجانی در تاریخ ۱۳ دی ماه ۱۳۸۸ به همراه همسرش بابک مبشر بازداشت و در تاریخ ۱۰ اسفند با قرار وثیقه از زندان رجایی شهر آزاد شد و در دادگاه انقلاب به ۲ سال حبس تعزیری محکوم گردید، که این حکم در دادگاه تجدید نظر شعبه ۵۴ به ریاست قاضی موحد تأیید شد.
لازم به ذکر است لوا خانجانی نوه جمال الدین خانجانی یکی از هفت نفر مدیران جامعه بهایی که به ۲۰ سال حبس تعزیری و خواهر فؤاد خانجانی که در دادگاه انقلاب به ۴ سال حبس تعزیری محکوم شده اند، و اکنون در زندان رجایی شهر جهت اجرای حکم به سر میبرند. پدر وی علاالدین خانجانی است که پیش تر توسط نیروهای امنیتی بازداشت گردیده بود و در حال حاضر با قرار وثیقه آزاد است.
تصویر فوق متعلق به لوا خانجانی امروز مقابل زندان اوین و قبل از معرفی به دادسرا میباشد. Nov. 2012
لوا خانجانی ابتدا 13 دی 1388 یعنی تنها چند روز پس از 6 دی 1388 (عاشورای خونین آن سال) همراه همسرش، بابک مبشر بازداشت شد.
ایشان دهم اسفند آن سال با قرار وثیقه از زندان رجایی شهر آزاد شدند تا در دادگاه انقلاب به 2 سال حبس تعزیری محکوم گردند. حکمی که در تجدیدنظر شعبهی 54 دادگاه انقلاب به ریاست قاضی موحد مهر تأیید خورد!
لوا خانجانی 4 شهریور 1391 پس از احضار، خود را برای گذراندن دو سال حبس تعزیری به زندان معرفی کرد و پس از آن 19 تیرماه 1392 به مرخصی آمد و پس از حدود 5 ماه، به تاریخ 10 آذر 1392 به زندان اوین بازگشت؛ و از آن تاریخ تاکنون در زندان بهسر میبرند.
یادداشت زیر را مهسا امرآبادی همسر مسعود باستانی _که او نیز این روزها در زندان رجاییشهر کرج روزگار سرمیکند_ به بهانهی تولد لوا خانجانی نوشتهاند:
«وقتی وارد بند شد با هرکسی که دست میداد خودش را معرفی میکرد: ‹سلام لوا هستم!›
همین جمله با لحن بامزهاش شد دستمایه شوخی و ادا درآوردن من تا یک سال بعد.
از همان شب نخست باهم جفت و جور شدیم. همسرش بابک(مبشر) را یک بار دیده بودم اما خودش را نه!
دختری به غایت زیبا و دلنشین که بهخاطر عاشورای ۸۸ به دو سال زندان محکوم شده بود. پدربزرگش جمالالدین خانجانی از رهبران جامعه بهایی ایران که به ۲۰ سال و برادرش فؤاد خانجانی که به ۴ سال زندان محکوم شدهاند در زندان رجاییشهر هستند و لوا سومین عضو خانواده بود که به زندان میآمد.
طبیعتاً نگران مادر و پدر و همسرش بود. نگران تنهاییهای مادرش و دلتنگیهای همسر و پدرش. از فردایش شروع کردیم به ورزش و شریک نگرانیها و دلتنگیهای هم شدیم. تا وقتی شیوا هم آمد و شد استاد ورزش ما. از چهرهی لوا همهچیز را میشد خواند. تمام احساسش در چشمانش میآمد و به سادگی میفهمیدیم که از کسی یا چیزی ناراحت است یا دلش گرفته و میخواهد حرف بزند. به قول براهنی سادگی روحش به پیچیدگی همه عقایدش میچربد.
نمیدانم چرا (وقتی) درباره فردی زندانی حرف میزنم فعل ماضی را ناخودآگاه به کار میبرم. شاید تفاوتهای دو دنیا باعث میشود کلاً زمان را در زندان متفاوت ببینم.
همیشه با هم حساب میکردیم که من ۴ ماه از لوا زودتر آزاد میشوم و مدام حساب میکردیم اگر او ۴ ماه زودتر به زندان میآمد تقریبا همزمان آزاد میشدیم.
آزادی هم امری عجیب است در زندان. دلت برای لحظهی آزادی پَرمیکشد اما از آن میترسی. از جدا شدن میترسی. ترس از اینکه تا مدتها نتوانی عزیزانت را حتی از پشت شیشه ببینی. دوستانی که مدتها صبح را با هم شب کردید و داستانها با هم داشتید را تا مدتها نمیبینی و آزاردهنده است هر روز آزادی بدون آنان.
ما شروع کردیم به شمارش. یک ماه، دو ماه… پنج ماه… یک سال… از یک جایی به بعد شروع کردیم به شمارش معکوس! روزهای هفته را میشمردیم برای روز ملاقات و بعدازظهرهای بعد از ملاقات و رخوت پس از آن و فال حافظ که خبر از اتفاقهای خوب در آیندهای نزدیک میداد و ما هم امیدوار میشدیم به تاریخ و برای آزادی برنامه میریختیم.
اصلا امیدواری ما هم داستان عجیبی بود. ما امیدوار بودیم، حتی در ناامیدکنندهترین شرایط امید را به هم تزریق میکردیم. ما این قدرت را داشتیم تا در زندان هم رفاقت کنیم و امید را به همدیگر پاس بدهیم. حالا من آزادم اما امیدهای زندان در من نیست! ناامید نیستم اما ای کاش لوا بود. بهار بود؛ همه بودند تا امیدم به آینده لبریز شود.
دلتنگ لوا هستم. دلتنگ خندههایش و کتابخوانیها و حرف زدنها و همه خاطراتمان. به دختری شاداب و زیبا فکر میکنم که تنها بهدلیل بهایی بودن و داشتن نام خانوادگی خانجانی، دو سال از زندگیاش را در زندان سپری میکند. دختری که مانند خیلی از ما دوست دارد به سفر برود. خرید کند و زندگی را با همه انرژی و توانش ادامه دهد.
حالا روزها را در تختش میگذراند و لابد مانند همیشه وقتی ناراحت میشود یا دلش میگیرد پرده تختش را میکشد و بافتنی میبافد و همه پیچهای دنیا را یاد میگیرد و کتاب میخواند و ورزش میکند. اما وقتی فکر میکنم همه این کارها را بدون من یا شیوا انجام میدهد تمام دلم پُر میشود از حس خالی تنهایی.
Comments