لب دریا
فصل تابستان و سوزان شد به ناگه این هوا
من شدم از گرمی سوزنده اش بس بی نوا
آمدم من تا لب دریا کنم روزی شنا
در عجب ماندم ندیدم چهره ای را آشنا
گرچه دریا همچنان آبی و آرام و به جا
من ندیدم چهره ای شادان چو رفتم هر کجا
بچه ها یک سو زنان یک سو و مردان هم جدا
مردمان بر کشتی افسوس و غم بی ناخدا
کی شنیدم من صدای خنده های بچه ها
کی دمی من آرمیدم زیر سقف سایه ها
بچه ها هر سو دوان اما شنیدند ناسزا
چونکه در این بازی خود جستجو کردند غذا
من زنی آنجا ندیدم با ادا یا بی ادا
در حجاب درد خود پنهان چو ماندند بیصدا
مرد و نامرد این میان کی بوده دور از هر بلا
فقر و بیکاری و حسرت پر شده در لابلا
آنچه سوزان تر نمود و برده بالا این دما
از حقارت بود که از عمق هوا شد خودنما
گرچه دریا آبی و آرام و پاک و بی ریا
در هوا بوی ستم پیچیده بی شرم و حیا
من نمیدانم که دریا کی شود از غم رها
این هوای غم به جا هست تا نپردازیم بها
فصل دریا هست ولی بویی ز غم هست در هوا
مردمان غرقند به دریایی ز درد و بی نوا
ا.ه.ل ایرانی (اهلی) شهریور ۱۳۹۱
Comments