قصه همسایه ها
در میان قصه های کهنه و گه آشنا
دارمت این دم سخن از قصه همسایه ها
یک طرف بود مرد بی دین و دگر بود با خدا
هر یکی در راه خود هر روز میرفتند جدا
آنکه بودش با خدا هر دم به درگاهش دعا
تا بگیرد مرد بی دین را از این دنیای ما
ناگهان بر تخت بیماری فتاد با ناله ها
گرچه هر روز روی میزش یافت غذا ها و دوا
شکر کرد پروردگار خود از آن مهر و وفا
تا که روزی مرد بی دین دید که میآرد غذا
با خدا گفت حکمتت بر من کنون شد بس رسا
مرد بی دین را نکشتی تا شود من را شفا
در گزند باور خود ماندگاریم هر کجا
گر نباشیم ما ز خود بینی و جهل خود رها
ا.ه.ل.ایرانی (اهلی) اسفند ۱۳۹۰
Comments