top of page
Search
laksariamir

شمعها

شمعها

در شبی خلوت کنار هم نشستند شمعها

درد دل گفتند و با هم کرده روشن هر کجا

اولی گفت شمع صلحم من ز هر جنگم جدا

گرچه خاموشم و پر درد از نبرد ریشه ها

دومی گفت شمع ایمانم پر از اندیشه ها

گه روم من راه انسان ها و گه راه خدا

سومی گفت شمع عشقم من پر از مهر و صفا

گرچه خاموش از فراموشی مشتی بی وفا

یک به یک از درد خود خاموش و بی نور و نوا

کودکی آمد و گریان شد از آن غم در هوا

چهارمین شمع گفت مخور غم تا که من هستم به جا

یک به یک من شعله بخشم تا ز تاریکی رها

من امید هستم سرآغاز هزاران ماجرا

تا حریفم ناامیدی ، میشوم بی انتها

ا.ه.ل.ایرانی (اهلی) تیر ماه ۱۳۹۱

Recent Posts

See All

댓글


bottom of page