شمعها
در شبی خلوت کنار هم نشستند شمعها
درد دل گفتند و با هم کرده روشن هر کجا
اولی گفت شمع صلحم من ز هر جنگم جدا
گرچه خاموشم و پر درد از نبرد ریشه ها
دومی گفت شمع ایمانم پر از اندیشه ها
گه روم من راه انسان ها و گه راه خدا
سومی گفت شمع عشقم من پر از مهر و صفا
گرچه خاموش از فراموشی مشتی بی وفا
یک به یک از درد خود خاموش و بی نور و نوا
کودکی آمد و گریان شد از آن غم در هوا
چهارمین شمع گفت مخور غم تا که من هستم به جا
یک به یک من شعله بخشم تا ز تاریکی رها
من امید هستم سرآغاز هزاران ماجرا
تا حریفم ناامیدی ، میشوم بی انتها
ا.ه.ل.ایرانی (اهلی) تیر ماه ۱۳۹۱
댓글