top of page
Search
laksariamir

رنگین کمان

رنگین کمان

( ازداستان های جان و خرد )

-------------------

بود روزی روزگاری یک جوان

در پی آینده در راهی روان

هر کجا پرسیده بس از این و آن

تا بیابد جای خود را در جهان

ناگهان از دور شد نوری عیان

هفت رنگش جلوه ای در آسمان

گفت با خود ، در میان کهکشان

عاقبت من یافتم آن ارمغان

هاله ای بر مردمان و رهروان

در ستیز با دشمنان و ظالمان

تا بگیریم حق خود از حاکمان

تا نباشد سفره ای خالی ز نان

تا نباشد دست زور بر ناتوان

تا که مانند مردم هر سو در امان

شد جوان راهی که یابد همدلان

تا بیابند آن طلسم جاودان

راه اما دور شد بس بیکران

صبر و منطق گم شد و آمد فغان

صد عجب در راه خود شد ناگهان

خشمگین ، بی حرمت و بس بد دهان

لحظه ای با آب و تاب و خوش زبان

لحظه ای آزرده جانها آنچنان

عاقلی گفتش سخن از شاکیان

خشم و نفرت کی خرد را شد نشان

کی توان کرد ننگ را با رنگ نهان

گر نبینی این خطا هست بس گران

نیست این آزادگی از قلب و جان

هاله نوری که دیدی آن زمان

گر رها کردی تو تیری از کمان

یا که رنگت میزنی بر مردمان

کی شود این هرگز آن رنگینکمان

کی شود این راهی از آزادگان

گر که رفتارت نباشد مهربان

مردمان اندیشه ات را بد گمان

گر تکبر گشته راه و پیشه مان

میرود از در برون اندیشه مان

به که ما جوییم که باشیم شادمان

به نباشیم دشمنی را آشیان

گر که گشتیم سوی خورشید ما دوان

به که گردیم یکدگر را سایه بان

گر سخن داری برای دیگران

به که خود آن بشنوی در این میان

گر شود مهر و عدالت راهمان

میشود آزادگی همراهمان

ا.ه.ل. ایرانی (اهلی) مرداد ۱۳۸۹

1 view0 comments

Recent Posts

See All

Comments


bottom of page