دزد و زالو
یکی از خانه ام دزدیده شعرم گوید از اوست
دگر آید و گوید شعر نیست لایق به جاروست
اگر دزد است که میدانی چرا پنهان و ترسوست
و تا دستش شود رو هم گریزان همچو آهوست
ولی از آنکه میآید و میگوید سخنگوست
بپرس تا آردت پندی اگر داند که نیکوست
اگر نیکو نبود پندش کلامش تلخ و بدبوست
کجا اهل ادب بود گر که خود نادان و هالوست
و گر نفرت پیامش بو و هر جا هار و اخموست
کجا آزاده گر , آزادگان را همچو زالوست
ندارد مرحمی بر درد مردم گرچه پرگوست
پر از داد و شعار و انتقاد است چونکه پرروست
نه او همراه و همدل گرم پیکار و تکاپوست
نه بر دریاچه آزادگی رقصان چنان قوست
و در توفان غم بر ما نه قایق هست نه پاروست
فقط عاشق بر آن آیینه هست و چشم و ابروست
کجا آزاده هست یا همدل است یا بوده یک دوست
اگر هر جا فقط داد و هوار و زور بازوست
ز خود بینی اگر گوید که چون مرحم و داروست
بگو تا کرده درمان درد خود را گر که دلجوست
ا.ه.ل.ایرانی (اهلی) دیماه ١٣٩١
Commentaires