بر باد
یک روز به رفیقش چو کسی بد دهنی کرد
زین کرده رفیقش شده آزرده و دلسرد
روزی دگر اما چو به یادش شده دلتنگ
ماند در عجب از سردی او چون یخ و چون سنگ
از عاقل و پیری نظری خواست و چاره
تا رفته ز یاد دشمنی و دوست دوباره
گفتا که من آماده ز جانم چو در این راه
فرمان بده تا من بروم یکسره تا ماه
وآن پیر بگفتش که بگیر بالشی از پر
بردار و برو کوچه آن دوست و دلبر
هر خانه که بگذشتی پری را تو رها کن
بعد از پر آخر تو مرا باز صدا کن
وان کرده پر از شور و امید در پی درمان
برگشته به خانه شده آماده به فرمان
برگرد به آن کوچه و پرها تو بجو باز
بالش بشود نو و شود دوستی آغاز
برباد چو هر سو شده بود هر پر بالش
درمانده سرآخر شد و پرسید به خواهش
لبخند زد آن پیر و به او داد جوابی
برخیز ز خواب چونکه هنوز مست شرابی
گر در عمل و در سخن خود شده عاجل
کی بوده ز پندار و از اندیشه عاقل
گر آنچه که آید سر ما از من و تو نیست
مسوول کلام و عمل ما تو بگو کیست
بخشندگی و مهر و محبت چو به دل هست
بسیار نکوست ، گرچه گهی آمده بن بست
با نیش و توقع و زبان بد و توهین
برگشتن یک دوست کجا داشته تضمین
گه نیست امیدی به مداوا ، مبر از یاد
دادی تو اگر دوستی و عاشقی برباد
چون آب گذر کرده ز یک رود و آبشار
کی هست امید آمده آن آب دگر بار ؟
ا.ه.ل.ایرانی (اهلی) آبان ۱۳۸۹
Comentarios