top of page
Search
laksariamir

بر باد

بر باد

یک روز به رفیقش چو کسی بد دهنی کرد

زین کرده رفیقش شده آزرده و دلسرد

روزی دگر اما چو به یادش شده دلتنگ

ماند در عجب از سردی او چون یخ و چون سنگ

از عاقل و پیری نظری خواست و چاره

تا رفته ز یاد دشمنی و دوست دوباره

گفتا که من آماده ز جانم چو در این راه

فرمان بده تا من بروم یکسره تا ماه

وآن پیر بگفتش که بگیر بالشی از پر

بردار و برو کوچه آن دوست و دلبر

هر خانه که بگذشتی پری را تو رها کن

بعد از پر آخر تو مرا باز صدا کن

وان کرده پر از شور و امید در پی درمان

برگشته به خانه شده آماده به فرمان

برگرد به آن کوچه و پرها تو بجو باز

بالش بشود نو و شود دوستی آغاز

برباد چو هر سو شده بود هر پر بالش

درمانده سرآخر شد و پرسید به خواهش

لبخند زد آن پیر و به او داد جوابی

برخیز ز خواب چونکه هنوز مست شرابی

گر در عمل و در سخن خود شده عاجل

کی بوده ز پندار و از اندیشه عاقل

گر آنچه که آید سر ما از من و تو نیست

مسوول کلام و عمل ما تو بگو کیست

بخشندگی و مهر و محبت چو به دل هست

بسیار نکوست ، گرچه گهی آمده بن بست

با نیش و توقع و زبان بد و توهین

برگشتن یک دوست کجا داشته تضمین

گه نیست امیدی به مداوا ، مبر از یاد

دادی تو اگر دوستی و عاشقی برباد

چون آب گذر کرده ز یک رود و آبشار

کی هست امید آمده آن آب دگر بار ؟

ا.ه.ل.ایرانی (اهلی) آبان ۱۳۸۹

1 view0 comments

Recent Posts

See All

پل

Comentarios


bottom of page