ایران زمین
در ایران به پا خاست یک پادشاه
که بود مقتدر , نیکدل , دادخواه
خردمند بود و بس اندیشمند
شدند مردم از آن خرد بهرمند
چو ایران فلات است و مهمان نواز
ز هر سو شود دست دشمن دراز
همان به که مردم در این سرزمین
هم آوا , که آوا شود دلنشین
به بابل چو آمد و لشکر کشید
سخن گفت از مهر و مردم شنید
که ایران زمین گشته یکپارچه
که آزاد به هر شهر و بازارچه
نگه کرد بر مردم کشورش
چو هر کس نگه کرده بر سرورش
در آن روز بر روی سنگی نبشت
تو گویی ز نو سرزمینی سرشت
همه مردم سرزمین زنده باد
و ایران زمین شاد و پاینده باد
نباشیم ما کشوری برده دار
و آزادگی هست ز ما یادگار
پرستش چو خواهی خدای خودت
خدا هست یا نیست، برای خودت
به هر پیشه ای گر شدی کارگر
ز کار تو میهن شود بارور
ز هر سو که در سرزمین مانده ایم
برابر و یکسان و آزاده ایم
و روزی بتازند گر دشمنان
سراپا شویم یکدل و همزبان
خردمندی و دانش و از هنر
سراسر شد ایرانزمین بهره ور
و ایران درخشید در باستان
نشد گرچه آن آخرین داستان
گهی آمد از ره شهی نابکار
و گه مردم ما فراموشکار
گه از دین و ایمان شدیم ریش ریش
گه از یاد بردیم ز آیین و کیش
ز بیگانه و خائن ای بس که رفت
بجا گرچه ماند درد میهن و نفت
ز دولت و دین خانه برباد شد
دوباره پر از رنج و بیداد شد
چو یاد آوریم ما نیاکان خود
به آزادگی میدهیم جان خود
هم آوا ز جان و خرد ما به پا
که ایران زمین بار دیگر رها
ا.ه.ل ایرانی (اهلی) آبان ۱۳۸۹
コメント