از دل مدفوع زمان
فصل سرما شد و یخ بست همه جا بر همگان
همه گردیده پی روزی خود دل نگران
پر زد از لانه و کاشانه چو گنجشک جوان
بال و پر یخ زد و افتاد پر از آه و فغان
در میان یخ و سرما و در آن کنج نهان
لحظه ای دید تن خود که جدا گشته ز جان
گاوی آمد و گذر کرد از آن جا و مکان
پهن انداخت و شد در ره خود باز روان
گرمی آن پهنش داد به گنجشک چو توان
شادمان شد که دمی مانده در آنجا به امان
ناگهان گربه ای آمد و گرفتش به دهان
شد رها گرچه ز بو , جان ز کفش داد چنان
هر که مدفوع به سرت ریخت چه پنهان چه عیان
تو مپندار تو را دشمن جان هست و زیان
هر که بیرون کشدت از دل مدفوع زمان
تو مپندار که در زندگی است یار گران
به دمی کرده نظر بر خود و اندیشه مان
تا بر اندیشه و هر کرده و راه دگران
به که جوییم همه جا ما ز خرد راه و نشان
تا که گردیده روان در پی هر رنگ جهان
ا.ه.ل.ایرانی (اهلی) شهریور ۱۳۹۱
Comments