top of page
Search
laksariamir

از دل مدفوع زمان

از دل مدفوع زمان

فصل سرما شد و یخ بست همه جا بر همگان

همه گردیده پی روزی خود دل نگران

پر زد از لانه و کاشانه چو گنجشک جوان

بال و پر یخ زد و افتاد پر از آه و فغان

در میان یخ و سرما و در آن کنج نهان

لحظه ای دید تن خود که جدا گشته ز جان

گاوی آمد و گذر کرد از آن جا و مکان

پهن انداخت و شد در ره خود باز روان

گرمی آن پهنش داد به گنجشک چو توان

شادمان شد که دمی مانده در آنجا به امان

ناگهان گربه ای آمد و گرفتش به دهان

شد رها گرچه ز بو , جان ز کفش داد چنان

هر که مدفوع به سرت ریخت چه پنهان چه عیان

تو مپندار تو را دشمن جان هست و زیان

هر که بیرون کشدت از دل مدفوع زمان

تو مپندار که در زندگی است یار گران

به دمی کرده نظر بر خود و اندیشه مان

تا بر اندیشه و هر کرده و راه دگران

به که جوییم همه جا ما ز خرد راه و نشان

تا که گردیده روان در پی هر رنگ جهان

ا.ه.ل.ایرانی (اهلی) شهریور ۱۳۹۱

0 views0 comments

Recent Posts

See All

Comments


bottom of page