آرزوها
از داستانهای جان و خرد
هر کسی با خود بیاندیشد چه خواهد در جهان
آرزویی کرده و دل بسته بر آن این میان
ای بسی با آرزوهای بزرگ بر جایشان
یا بدون آرزو دلخوش به چای و استکان
آرزوی ای بسی پیروزی است بر دشمنان
یا بجویند یار و دلدار ای بسی دلداده گان
ای بسی هم در پی آزادگی گردند روان
راه انسانی و راه مردمی هست راهشان
گه به دنبال ره خود همچو تیری از کمان
گه به جا بنشسته ایم در چنگ تردید و گمان
رهروی شد غرق فکر از آرزوهای نهان
آرزو دارم که دانش آورم بر دیگران
مانده انگشت بر دهان چون باز کرد او دیدگان
شد درختی در میان جنگلی چون ناگهان
سالها بگذشت و او درمانده انگشت بر دهان
این کجا بود آرزویم از زمین و آسمان
تا که روزی شد به جانش اره ای نامهربان
با خود اندیشید بدون آرزو مردم جوان
ناگهان آمد به هوش و یافت خود با مردمان
تخته ای بود در کلاس درس ، سیاه و بی زبان
گرچه سابید هر کسی با گچ به جانش بیکران
دانش آورد چون به مردم شد دوباره خوش از آن
گرچه هست گه ناامیدی آفتی بر رهروان
اندک اندک آرزوها با عمل آیند به جان
ا.ه.ل.ایرانی (اهلی) اردیبهشت ۱۳۹۰
Comentários