داستانهای جان و خرد
طناب
بر طنابی گشته آویزان گروهی مردمان
یک زن و پنج مرد دیگر بوده با هم آن میان
منتظر بودند رسد یاری ز مردم بی گمان
یک به یک چسبیده بودند بر طناب از ترس جان
میشد اما آن طناب نا امن تر با هر تکان
چون نبود قادر به حمل شش نفر در یک زمان
لازم آن شد تا کند کس جان فدای دیگران
تا بمانند دیگران بر آن طناب باز همچنان
زن سخن گفت از ستم هایی که دیدش در جهان
گفتش عمری داده ام بر همسر و بر کودکان
حق من را خورده مردانی بد و نامهربان
بار دیگر میروم من تا که مردان در امان
چونکه بشنیدند سخن مردان شدند بس شادمان
کف زدند بهرش ولی افتاده با هم ناگهان
ا.ه.ل.ایرانی (اهلی ) فروردین ۱۳۹۱
Comments