top of page
Search
laksariamir

رنگ

رنگ

از داستانهای جان و خرد

شبی در محفلی شد گفتگویی

سخنها شد ز رنگ و بی وفایی

در آنجا گرچه بود مرد سیاهی

کسی میگفت سخن با خود نمایی

سپید هستم ، و پاک و پر صفایم

سپیدی هست چو رنگ بی ریا یی

سیاهی رنگ ظلم است و تباهی

پر از رنگ و فریب و بی خدایی

و پاسخ گفتش آن مرد سیه پوست

سپید هستی و بس پر ادعایی

سیاهی در زبان و سر و در دل

سپید در چهره , تن یا دست و پایی

چو میبینی سیاهم من در این جا

به رنگ من تو داری آشنایی

سیه بودم چو چشمانم گشودم

همین است رنگ من، رنگ نهایی

به زیر آفتاب یا در تب و لرز

که بیمارم نیاز است از دوایی

و یا در وحشت و در بی پناهی

سیه مانم، کجا باشد خطایی

و گر آید اجل سویم زمانی

سیه میرم نباشد شرم جایی

بیا این دم تو هم بر خود نظر کن

چو پنداری خودت را سر طلایی

به نوزادی، بنفشی، ارغوانی

سپس هر دم به رنگی مبتلایی

ز وحشت چهره ات زرد است گاهی

چو بیماری تو میگردی حنایی

پس از آن میشوی خواهی نخواهی

به زیر آفتاب سرخ کذایی

زمان مرگ میگردی تو خاکی

سپیدی از تنت خواهدجدایی

ز یک رنگی سراپا مست و شادم

چو دارم من ز صد رنگی رهایی

سیاهم من نباشد آن گناهی

به رنگ تو کجا هست انتهایی

سیاهی یا سپیدی نیست مشکل

اگر انصاف هست و هم صدا یی

شویم انسان و باشیم دست در دست

سیاهی یا سپیدی ، هر کجایی

ا.ه.ل. ایرانی (اهلی) تیر ماه۱۳۸۹

0 views0 comments

Recent Posts

See All

نیکا

Comments


bottom of page