پل
در دیاری دور دشتی بود بزرگ و بی کران
بود رودی بس خروشان در میان آن روان
از پدر مادر رسید این دشت به فرزندانشان
هر دو بودند شاد و خندان هر دو بودند نوجوان
سالها ماندند برادرها رفیق و شادمان
تا که روزی اختلافی بین آنها شد عیان
ناسزا ، پرخاش و بی مهری و گشتند بد دهان
اندک اندک شد سکوت و شد جدایی بی گمان
یک برادر را رسید روزی ز راهی میهمان
رهگذر نجار بود ، جویای کار از میزبان
وان برادر خانه ای آن سوی رود دادش نشان
گفت آنجا هست برادر کوچکم را آشیان
بین ما رودیست از نفرت ، خروشان، بی امان
چونکه ساخت او خانه اش آن سوی رود پر توان
خواهمت این دم که تا سازی حصاری بینمان
تا نبینیم همدگر را ، گشته از هم ما نهان
گشت نجار گرم کار هر لحظه چون عمری گران
در پی کارش شتابان شد به هر سویی دوان
چونکه صاحب خانه بیرون شد ز خانه ناگهان
شد زبانش عاجز از هر گونه گفتار و بیان
با تعجب دید حصاری نیست آنجا در میان
در عوض نجار ساخت یک پل بروی رودشان
خشمگین گردید با نجار و گردید بد زبان
این میان از پل گذشت دیگر برادر سویشان
دست بوسی کرد با آغوش باز لبخند زنان
گفت بخشش جویم این دم ای برادر من ز جان
بار دیگر گشته با هم شادمان و مهربان
خواستند تا مانده نجار در کنار و نزدشان
گفت شادم گرچه تا مانم در این شهر و مکان
ای بسی پلها که باید ساخت اما در جهان
شد زمان ساختن تا گشته کمتر هر زیان
ساختن میآورد آزادگی را ارمغان
ا.ه.ل.ایرانی (اهلی) خرداد ۱۳۹۰
Comments