top of page
Search
laksariamir

پل

پل

در دیاری دور دشتی بود بزرگ و بی کران

بود رودی بس خروشان در میان آن روان

از پدر مادر رسید این دشت به فرزندانشان

هر دو بودند شاد و خندان هر دو بودند نوجوان

سالها ماندند برادرها رفیق و شادمان

تا که روزی اختلافی بین آنها شد عیان

ناسزا ، پرخاش و بی مهری و گشتند بد دهان

اندک اندک شد سکوت و شد جدایی بی گمان

یک برادر را رسید روزی ز راهی میهمان

رهگذر نجار بود ، جویای کار از میزبان

وان برادر خانه ای آن سوی رود دادش نشان

گفت آنجا هست برادر کوچکم را آشیان

بین ما رودیست از نفرت ، خروشان، بی امان

چونکه ساخت او خانه اش آن سوی رود پر توان

خواهمت این دم که تا سازی حصاری بینمان

تا نبینیم همدگر را ، گشته از هم ما نهان

گشت نجار گرم کار هر لحظه چون عمری گران

در پی کارش شتابان شد به هر سویی دوان

چونکه صاحب خانه بیرون شد ز خانه ناگهان

شد زبانش عاجز از هر گونه گفتار و بیان

با تعجب دید حصاری نیست آنجا در میان

در عوض نجار ساخت یک پل بروی رودشان

خشمگین گردید با نجار و گردید بد زبان

این میان از پل گذشت دیگر برادر سویشان

دست بوسی کرد با آغوش باز لبخند زنان

گفت بخشش جویم این دم ای برادر من ز جان

بار دیگر گشته با هم شادمان و مهربان

خواستند تا مانده نجار در کنار و نزدشان

گفت شادم گرچه تا مانم در این شهر و مکان

ای بسی پلها که باید ساخت اما در جهان

شد زمان ساختن تا گشته کمتر هر زیان

ساختن میآورد آزادگی را ارمغان

ا.ه.ل.ایرانی (اهلی) خرداد ۱۳۹۰

0 views0 comments

Recent Posts

See All

Comments


bottom of page